در یقین استاد گشتم تا گمان آموختم
سود ها کردم در اینجا تا زیان آموختم
سرخ در می آیم از دست مزارم روز حشر
این کرامت را ز طرز زعفران آموختم
زعفران از طوس می روید نه از طور کلیم
باختر را من ز راه خاوران آموختم
ای به خاک سرخ طوست هرزه رو سرخ و سپید
این لُغُز را من ز شرم آهوان آموختم
رنگمان کرده است دوران، باز امّا طوسی ام
پای بر جا ماندنم را از مکان آموختم
پنجره پولاد تو رو سوی دریا باز شد
تا از آن پرچم دو موجی بادبان آموختم
شُرشُر اشک است چشم شیخ و شاب شاد را
کعبه را خواندم دو پلک ناودان آموختم
صد چمن در سجده روئیدم در این صحن عتیق
نو به نو توحید دیدم جان به جان آموختم
باده نوشیدم ز سقّاخانه ی تو جای آب
از چراغ صحن تو رنگین کمان آموختم
زائرانت را چو دیدم شوکتت آمد به چشم
دولت خُم را ز فهم استکان آموختم
هر قدر می گفت خادم گریه را آرام کن
من به راه خویش رفتم همچنان آموختم
عشق تعلیمی به اول مرتبت آوارگی است
من تو را بی خانمان بی خانمان آموختم
جز رضا چیزی نمی شاید نمی شاید به تو
من چنین تسلیم را بی ترجمان آموختم
هرچه من آموختم از این رواق تو، به تو
در صف آئینه کاری بی زبان آموختم
می توان در صحن کهنه رو به سویت سجده کرد
نکته های نو به نو از بتگران آموختم
زیر ایوان طلا جفتی معلّم خفته اند
از کبوتر های مشهد آشیان آموختم
همچو رنگ از خود جهیدم در صحاری وجود
از رم آهوی وحشی صد جهان آموختم
خواندمت صد بار و در هر بار بارم داده ای
من اجابت را ز کوه مهربان آموختم
دعبلم، دوشم بدان خلعت امیدی بسته است
خواستن از دوست را از شاعران آموختم
شاعر : محمد سهرابی
- شنبه
- 23
- شهریور
- 1392
- ساعت
- 12:46
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
محمد سهرابی
ارسال دیدگاه