چشمان او طلوع هزاران سپیده بود
هرگز زمانه دست رد از او ندیده بود
از این و آن سراغ نشانیش میگرفت
هر کس که از کرامت آقا شنیده بود
باب المراد خانه ی او منتهای جود
او را خدا شبیه خودش آفریده بود
حیف از جوانیش که جوانمرگ میشود
یک زن بساط قتل درآن خانه چیده بود
افتاده بر دلم که دگر رفتنی شده
از بس که زهر بال و پرش را تکیده بود
لبهای ملتمس شده از هرم تشنگی
باهرنفس نفس که بریده بریده بود.....
آب از کویر می طلبید و به پشت در
او با کنیزکان حرم کل کشیده بود
در بین رقص و هلهله بغض نگاه او
چشم انتظار مادر قامت خمیده بود
از لا بلای خاطره ها پرکشید و رفت
پای سری که بر روی نی آرمیده بود
شد سایه سار او پر و بال کبوتران
اما به یک بدن سم مرکب رسیده بود
شاعر : هاشم طوسی
- دوشنبه
- 25
- شهریور
- 1392
- ساعت
- 16:11
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
هاشم طوسی
ارسال دیدگاه