آتش به دلم زد و به آهم خندید
گفتم جگرم سوخته از غم ، خندید
شد قصه دست و پا زدن تکراری
آن لحظه که دست و پا زدم هم ، خندید
لبهای من از عطش ترک خورد ولی
آبی به زمین ریخت به حالم خندید
می دید که سایه بان ندارد جسمم
بر سوختن برگ و بهارم خندید
من غسل و کفن شدم ولی عاشورا
لشگر به تنی بی کفن از دم خندید
شعله به تن خیمه و دامن افتاد
دشمن که شنید وای گوشم ، خندید
خون می چکد از گوشه سوغاتی شان
با دیدن خون عمه جانم خندید
می گفت رقیه العجل یا مهدی(عج)
سیلی زد و طعنه گفت و کم کم خندید
شاعر : حسین ایمانی
- چهارشنبه
- 27
- شهریور
- 1392
- ساعت
- 7:57
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسین ایمانی
ارسال دیدگاه