صبح سحر که پر نگشوده است، آفتاب
می آیی و سمند تو را، عشق در رکاب
روشن به توست چشمم و در پیشواز تو
کوچک ترین ستاره ی چشمانم آفتاب
بشکُف که چتر باز کنی بر سر جهان
ای باغ نرگس! ای همه چون غنچه در نقاب
ای چشمه ی زلال که با آرزوی تو
از صد سراب رد شده ام در هوای آب
ساقی! خمار می کشدم گر نیاوری
از آن می هزار و دوصد ساله ام شراب
با کاهلی به پرده ی پندار مانده اند
ناباوران وصل تو، جمعی ز شیخ و شاب
بیدار اگر به مژده ی وصلت نمی شوند
با بیم تیغ تیز برانگیزشان ز خواب
آری وجود حاضر و غایب شنیده ام
ای آنکه غیبت تو پُر است از حضور ناب
با شوق وصل دست ز عالم فشانده ایم
جز تو به شوق ما، چه کسی می دهد جواب؟
- شنبه
- 6
- مهر
- 1392
- ساعت
- 4:32
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه