سلام می کنم به تو ، /.توئی که نور دیده ای
توئی که سالها ز من به جز بدی ندیده ای
سلام می کنم به تو یگانه آرزوی من
نگار بی قرینه ای که زهر غم چشیده ای
فدای خاک پای تو تمام هست ونیستم
مباد بشنوم که دل از عاشقان بریده ای
شبی برای دیدنت به خواب، نذر می کنم
شب دگر در این تبم ، چگونه آرمیده ای
چه روزها که رفته و چه روزها که می رسد
چه زخمها برای من به جان خود خریده ای
نگاه کن عزیز من جهان واژگونه را
تو لحظه لحظه در پی ام دوان دوان دویده ای
سلام می کنم به تو غریب غائب از نظر
توئی که وقت بی کسی به داد من رسیده ای
سلام می کنم ولی خجالتت کشد مرا
امان ز محنتی که تو زدست من کشیده ای
شاعر:سید حسن رستگار
منبع:http://harfhaye.blogfa.com/
- سه شنبه
- 22
- شهریور
- 1390
- ساعت
- 8:50
- نوشته شده توسط
- سیدحسن رستگار
ارسال دیدگاه