باز از دل ندای غم آمد
باز بر شماره دم آمد
باز یاسی ز شاخه اش بشکست
باز روحی ز جسم پاکش جَست
باز گویا زدیده خون آمد
بهر این غم به دل جنون آمد
یادگار غَمین کرب و بلا
خورده باده ز باده های بلا
او که از کودکی بلا دیده
روی نی شاه کربلا دیده
او که سیلی به صورتش خورده
رنگ نیلی به صورتش خورده
در تمامیِ راه کوفه و شام
زهر سیلی چشید، او در کام
بوده او چون کبوتری در دام
مردم کوفه دیده او بر بام
ذهن او پر ز خاطره هاست
او همان یادگار کرب و بلاست
همچو پیچک به دور خود پیچد
اشک نم نم ز چشم خود ریزد
گوید او چون به ناله ای جانسوز
این جگر شد ز سوز سَم پر سوز
بر تنم این شرر شده کاری
کار من گشته ناله و زاری
شده ام من شبیه مادر خویش
گشته جسمم شبیه او کم و بیش
مادرم در مدینه لاغر گشت
جسم من هم شبیه مادر گشت
مادرم سینه اش کبود از میخ
انتظاری جز این نبود از میخ
مادرم بین کوچه ای افتاد
دشمن از گریه های او شد شاد
حال من هم به حجره افتادم
زهر کینه بداده بر بادم
----------------------------------------
شاعر : جعفر ابوالفتحی
- دوشنبه
- 15
- مهر
- 1392
- ساعت
- 7:10
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
جعفر ابوالفتحی
ارسال دیدگاه