ختم کلامی؛ با تو بُرّانند برهانها
دارالسلامی؛ پیش تو امنند ایمانها
چشم انتظارت شهرهامان کوچه در کوچه
هر شب چراغان قدمهایت خیابانها
دلبستهی صبح تبسمهای تو مشرق
در حسرت حسّ «ولی عصر» تو میدان ها
پل میزند دست دعاشان، عهد میخوانند
با چشم گریان در مسیرت «سیْد خندان» ها
پر میشود شهر از نوای «آیة الکرسی»
تا رد شوی از زیر این دروازه قرآنها
حال غریبی دارد این شادی غمِ مستور
در شعله اشکِ شمعهای نیمه شعبانها
هر جمعه در شهری دعای ندبه میخوانیم
تا یوسف گمگشته! باز آیی به کنعانها
ای قد و بالایت بلای چشم نرگسها
ای سرّ مکنونت سر و سامان سلمانها
هم نکتهدان خلسهی خال تو هندوها
هم در هلال ابرویت حیران مسلمانها
بیرون میآیی آخرش از پشت ابر، اما
باید کمی بارنده تر باشند بارانها
دنیای با تو با صفاتر میشود، حتی
ضرب المثلها میشوند آرامش جانها
نه باورش سخت است با یک گل بهار آید
نه روسیاهی میرسد بعد از زمستانها
برخیز ای شاعر قلم را بر زمین بگذار
در شادیش دستی بزن پایی بکوبان... هاااا !
شاعر : قاسم صرافان
- جمعه
- 26
- مهر
- 1392
- ساعت
- 4:30
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
قاسم صرافان
ارسال دیدگاه