دید عباس آن یَلِ شور آفرین سرور و سالار خود را بی معین
خواست از او رخصت میدان عشق تا که جان خود کند قربان عشق
زین سخن بگریست میر مُلک دین سرور و سر حلقة اهل یقین
کای برادر ای مرا صاحب لوا نیست بعد از تو کسی دیگر مرا
گفت در پاسخ دلم تنگ است و تنگ رخصتی ده تا کنم رو سوی جنگ
زندگی سخت است بر من بعد از این بایدم خون خواهی از قوم لعین
آن زمان عباس با امر حسین رهبر و هادی به خلق عالمین
رو به روی اهل عدوان ایستاد هر چه می بایست وعظ و پند داد
در دل کس چون که تأثیری نیافت جانب فرزند پیغمبر شتافت
تا شدند اطفال آگه زین بیان رفت بانگ العطش بر آسمان
زین ندا عباس بس بی تاب شد مشک را برداشت سوی آب شد
نیزه را مشک بگرفته به دست بر فراز خانه زین بر نشست
تا دهد اطفال را از غم نجات با فرس بسپرد ره سوی فرات
با هزاران شوق و با صد شتاب شد پیاده در کنار شط آب
خسته بود از عطش در تاب بود مُلتهِب از بهر مشتی آب بود
ساقی لب تشنه گان با التهاب خشک آمد برون از شط آب
عباس علمدار حسین – میر و سپه دار حسین
- جمعه
- 26
- مهر
- 1392
- ساعت
- 6:56
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه