راه گم کردم، چه باشد گر براه آری مرا
رحمتی بر من کنی قدر و پناه آری مرا
می نهد هر ساعتی بر خاطرم باری چو کوه
خوف آن ساعت که باروئی چوکاه آری مرا
راه باریکست و شب تاریک ، پیش خودمگر
با فروغ نور آن روی چو ماه آری مرا
رحمتی داری که بر ذرات عالم تافتست
با چنان رحمت عجب!گردر گناه آری مرا
شد جهان در چشم من چون چاه تاریک از فروغ
چشم آن دارم که بر بالای چاه آری مرا
دفتر کردارم آنساعت که گوئی باز کن
از خجالت پیش خود در آه وآه آری مرا
منکه چون خود را نمی بندم کمر دربندگی
کی چو خورشید منور در کلاه آری مرا
اسب خیرم لاغرست و خنجر کردار کند
آن نمی آرم که در قلب سیاه آری مرا
لاف یکتائی زدم چندانکه زیر بار عجب
بیم آنستم که با پشت دوتا آری مرا
هرزمان از شرم تقصیری که کردم در عمل
همچو کشتی را بچشم اندر شنا آری مرا
خاطرم تیره ست و تدبیرم کژ و کارم تباه
باچنین سرمایه کی، در پیشگاه آری مرا
گر حدیث من بقدر جرم من خواهی نوشت
همچو روی نامه با روی سیاه آری مرا
سهل باشد اوحدی بادیگران هر کارو لیک
آه از آن ساعت که پیش تخت شاه آری مرا
اوحدی مراغهای
- پنج شنبه
- 19
- آذر
- 1388
- ساعت
- 12:48
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
ارسال دیدگاه