با دلی پر از امید، توشه ای پر از خطا
راهی جنون شدم از خودم به ناکجا
روز بود یا که شب!؟ شور بود یا طرب!؟
ابتدا که عشق بود، تا چه باشد انتها!
دل به دست صاحبش، یک نفر مراقبش
پای خسته ام مرا، برد سمت سامرا
سامرا مگو، بهشت، گوشه گوشه، خشت خشت
ریگ درگهش عقیق، خاک درگهش طلا
در زدم، چه تق تقی! وه چه نور مُنشقی!
السلام یا نقی، - کیستی؟... منم گدا
مثل جبرئیل ها... بیش از این قبیل ها
آدمی فرشته ای، چون تجلّی خدا
ده پیاله، ده سبو، عشق و عقل مست او
نُه فلک به دست او در سماع در سماء
من نگفته چاره کرد، تا مرا نظاره کرد
بغض بسته در گلو شد به اذن او رها
تا که اشک روشنم ریخت شعله بر تنم
آن زبان الکنم باز شد که: رَبَّنا
لا تُزِغ قُلوبَنا بَعدَ اِذ هَدَیتَنا...
لا تُزِغ قُلوبَنا بَعدَ اِذ هَدَیتَنا...
شاعر : علی فردوسی
- شنبه
- 27
- مهر
- 1392
- ساعت
- 14:6
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
علی فردوسی
ارسال دیدگاه