چشمش به سوی زینب و آن را نگاش کرد
هنگام آمدن به سوی ات چکمه پاش کرد
یک نیزه دار بغض علی را به سینه داشت
سر نیزه را میان دهان تو جاش کرد
خندان به روی سینه ی تو ماندگار شد
با خنجرش گلوی تو را آشناش کرد
با خنجرش به روی گلو تا دوازده
هی ضربه زد به سختی و آخر جداش کرد
سر را برید از بدنت،نعره ای زد و
از گیسویت گرفت و بدن را رهاش کرد
شاعر : علی حسنی
- سه شنبه
- 30
- مهر
- 1392
- ساعت
- 7:48
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
علی حسنی
ارسال دیدگاه