گیرم كه نفس می كشی و جان به تنت هست
گیرم كه هنوز، یوسفم پیرهنت هست
گیرم كه بگیرم بغلم پاره تنت را
گیرم كه مداوا كنم اصلاً بدنت را
با نیزه ی رفته به دهانت چه كنم من؟
با لخته ی خون روی لبانت چه كنم من؟
یادم نرود صحنه ی بسمل شدنت را
هنگام بریدن به زمین پا زدنت را
دیدم كه سنان نیزه به پهلوت فرو كرد
از پشت كسی پنجه به گیسوت فرو كرد
سنگی به سرت خورد و دگر هیچ ندیدی
خواهر به فدایت چقدر درد كشیدی
من آمدم از تلّ كه ببوسم بدنت را
از گرگ بگیرم كفن و پیرهنت را
وقتی كه رسیدم سرت از پشت جدا بود
این عاقبت خواهریِ من به شما بود
شاعر : هانی امیر فرجی
- پنج شنبه
- 2
- آبان
- 1392
- ساعت
- 5:11
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
هانی امیر فرجی
ارسال دیدگاه