• جمعه 2 آذر 03


شعر عصر وروز عاشورا -( گیرم كه نفس می كشی و جان به تنت هست )

1905
4

گیرم كه نفس می كشی و جان به تنت هست
گیرم كه هنوز، یوسفم پیرهنت هست
گیرم كه بگیرم بغلم پاره تنت را
گیرم كه مداوا كنم اصلاً بدنت را
با نیزه ی رفته به دهانت چه كنم من؟
با لخته ی خون روی لبانت چه كنم من؟
یادم نرود صحنه ی بسمل شدنت را
هنگام بریدن به زمین پا زدنت را
دیدم كه سنان نیزه به پهلوت فرو كرد
از پشت كسی پنجه به گیسوت فرو كرد
سنگی به سرت خورد و دگر هیچ ندیدی
خواهر به فدایت چقدر درد كشیدی
من آمدم از تلّ كه ببوسم بدنت را
از گرگ بگیرم كفن و پیرهنت را
وقتی كه رسیدم سرت از پشت جدا بود
این عاقبت خواهریِ من به شما بود

شاعر : هانی امیر فرجی

  • پنج شنبه
  • 2
  • آبان
  • 1392
  • ساعت
  • 5:11
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران