• یکشنبه 4 آذر 03


شعر ظهر و عصر عاشورا -( پیش پای خودش به خاك افتاد )

1985
1

پیش پای خودش به خاك افتاد
همه را با نگاه پس می زد
تكیه بر نیزه ی غریبی داشت
خسته بود و نفس نفس می زد
جگرش پاره پاره بود اما
یك تنه رفت تا دل لشگر
سینه ی خویش را سپر كرد و
سپرش را شكست تیر سه پر
تا زمین خورد دوره اش كردند
هر كه با هرچه داشت زخمی زد
جنگ مغلوبه شد همه گفتند
دیگر از خاك بر نمی خیزد
 خوب نزدیك می شدند به او
ضربه ها تا دقیق تر بشود
نیزه در زخم تیغ می كردند
تا شكافش عمیق تر بشود
 این علف های هرز با این گل
چقدر دشمنی مگر دارند
وای بر من چه می كنند این ها
عده ای دستشان تبر دارند  
یك نفر رفت تا كه سر ببُرَد
دیگری رفت تا كه سر ببَرَد
دیگری رفت تا برای امیر
سر زده از سری خبر ببَرَد
سنگدل روی سینه جا خوش كرد
خیره سر بود و خیره شد در چَشم
ناگهان چنگ زد محاسن را
و غضب كرد و در نهایت خَشم
 تیغ را بر گلو كشید و كشید
آنقدر تا كه كُند شد حربه
چه بگویم چگونه آخر، سر
شد جدا با دوازده ضربه
 وضع حلقوم او كه ریخت به هم
داشت نظم جهان به هم می ریخت
هم ز هم عرش و فرش می پاشید
هم زمین و زمان به هم می ریخت
خواهرش روی تل زمین خورد و
دم گودال از زمین بر خواست
گفت دست از محاسنش بكشید
سر این سر برای چه دعواست
گرچه با ضربه های پی در پی
بارها روی خاك غلطیده است
تا به امروز لحظه ای این مرد
پشت بر آسمان نخوابیده است
كینه گُل كرد تا به آنجا كه
طاقت صبر را سر آوردند
از تن پاره ی تن زهرا
پیرهن پاره را در آوردند
سر فرصت همه پیاده شدند
صید افتاده بود در دل دام
غارت پیكرش كه پایان یافت
آمدند عده ای سواره نظام
همه بودند سرخوش و سر مست
ساربان بود از همه خوشتر
منتظر بود تا كه شب بشود
فكر انگشت بود و انگشتر

شاعر : مصطفی متولی

  • پنج شنبه
  • 2
  • آبان
  • 1392
  • ساعت
  • 5:33
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران