زینب چو دید کرب و بلا را دلش گرفت
بانویمان به وسعت دنیا دلش گرفت
حسی غریب در دل او جا گرفت بود
آهی کشید و بعد همانجا دلش گرفت
انگار مادر اندکی ناله می کند
زینب گریست حضرت زهرا دلش گرفت
از ناقه روی دست عمویش پیاده شد
هرکودکی که از تب صحرا دلش گرفت
با اینکه دور ناقۀ عمه محارمند
اما میان حلقۀ آنها دلش گرفت
زانو رکاب کرد ابالفضل پیش او
با بوسۀ ابروی سقا دلش گرفت
بغضی شکست آه دلی سوخت در حرم
زینب رسید کرب وبلا خاک بر سرم
شاعر : مسعود اصلاني
- سه شنبه
- 7
- آبان
- 1392
- ساعت
- 4:45
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
مسعود اصلاني
ارسال دیدگاه