عمری گذشت و یوسف ما پیرهن نداشت
آری كه پیرهن نه، كه حتی كفن نداشت
عمری گذشت و خنده به لب های مادرم
خشكیده بود و میل به دریا شدن نداشت
عمری همیشه قصهی نقاشی ام شده
مردی كه دست در بدن و سر به تن نداشت
حالا رسید بعد هزاران هزار روز
یك مشت استخوان كه نشان از بدن نداشت
مادر كه گفت: شكل تو دارد پدر، ولی
وقتی كه دیدمش پدرم شكل من نداشت
فهمیدم از نبودن اندوه جمجمه !
بابا هوای سر به بدن داشتن نداشت
با این چنین رسیدن و آن هم بدون سر
حرفی برای مادرم از خویشتن نداشت
آن شب چقدر مادرم از غصه گریه كرد
بیچاره او كه چاره به جز سوختن نداشت
شاعر : سجاد عزیزی
- سه شنبه
- 7
- آبان
- 1392
- ساعت
- 7:48
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
سجاد عزیزی
ارسال دیدگاه