• شنبه 3 آذر 03


شعر شهدا -( عمری گذشت و یوسف ما پیرهن نداشت )

2667
3

عمری گذشت و یوسف ما پیرهن نداشت
آری كه پیرهن نه، كه حتی كفن نداشت
عمری گذشت و خنده به لب های مادرم
خشكیده بود و میل به دریا شدن نداشت
عمری همیشه قصه‌ی نقاشی ام شده
مردی كه دست در بدن و سر به تن نداشت
حالا رسید بعد هزاران هزار روز
یك مشت استخوان كه نشان از بدن نداشت
مادر كه گفت: شكل تو دارد پدر، ولی
وقتی كه دیدمش پدرم شكل من نداشت
فهمیدم از نبودن اندوه جمجمه !
بابا هوای سر به بدن داشتن نداشت
با این چنین رسیدن و آن هم بدون سر
حرفی برای مادرم از خویشتن نداشت
آن شب چقدر مادرم از غصه گریه كرد
بیچاره او كه چاره به جز سوختن نداشت

شاعر : سجاد عزیزی

  • سه شنبه
  • 7
  • آبان
  • 1392
  • ساعت
  • 7:48
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران