از ماجرای تو دلمان آب می شود
قلب زمینو قلب زمان آب می شود
از آتشی که روضه تو می کند به پا
همواره قلب پیر وجوان آب می شود
گاهی اسیر آهم و گاهی بلا کشم
مجموع این دو واژه همان آب می شود
آبی که از خجالت لبهای خشک تو
از بس که شرم داشت ز جان آب می شود
ما بین مقتلت که رسیدم به قحط آب
احساس می کنم که زبان آب می شود
آنجا که آب می طلبی از سپاه کفر
از شرح قصه تو بیان آب می شود
یک جرعه آب خواست برای لب علی
حالا بگو که تیرو کمان آب می شود؟
از شرم بی تحرکی ات بین قتلگاه
آبی که هست در جریان آب می شود
شاعر : حسین صیامی
- پنج شنبه
- 9
- آبان
- 1392
- ساعت
- 7:44
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسین صیامی
ارسال دیدگاه