دستش از عمه كشيد و بدنش مي پيچيد
زير پايش عربي پيرهنش مي پيچيد
گِردبادي ز خيامي به نظر مي آمد
گِردش انگار زمين و زمنش مي پيچيد
مي دويد و سپهي ديده به او دوخته بود
و طنين رجزش تا وطنش مي پيچيد
نوجوان بود ولی صولت صفّيني داشت
چو غزالي ز كف صيد ، تنش مي پيچيد
ز سر عمّامه و نعلين ز پايش وا شد
ذكر يا فاطمة بت شكنش مي پيچيد
تا تَه لشگر دشمن نَفَسش قدرت داشت
نعره اش در جگر پر مَحَنش مي پيچيد
---
ديد اطراف عمو نيزه و شمشير پر است
داشت گرد عموي صف شكنش مي پيچيد
ناگه از پردة دل كرد صدا وا اُمّاه
دستِ بُبريدة او دور تنش مي پيچيد
تيغ برفرق سرش ، نيزه به پهلويش خورد
نعرة حيدريِ يا حسنش مي پيچيد
جاي جاي بدنش خسته و بيراه شكست
دور خود ديد كه زاغ و زغنش مي پيچيد
سايه روشن شدنِ تيغ و سنان داد نشان
كه عمو نيزه اي اندر دهنش مي پيچيد
ناگهان گشت سرش بر سر يك نيزه بلند
داشت در خون ، عموي بي كفنش مي پيچيد
شاعر : محمود ژولیده
- دوشنبه
- 13
- آبان
- 1392
- ساعت
- 6:54
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
محمود ژولیده
ارسال دیدگاه