دست تو را دوباره به چشمان تر زنم
شاید که مرهمی شود و بر جگر زنم
پلکی که خون گرفته به سختی تکان بده
شاید نمیرم و نفسی بیشتر زنم
باید هزار بوسه بگیرم که بوسه ای
بر زخمهای دشنه و تیغ و تبر زنم
مشکت کجاست تا که بگویم رباب را
آبی نمانده بر لب خشک پسر زنم
هر چند بر غم من و تو خنده می کنند
بگذار دست بی کسیم بر کمر زنم
دستت به روی خاک و همه دست می زنند
در این میان منم که دو دستی به سر زنم
شاعر : حسن لطفی
- چهارشنبه
- 15
- آبان
- 1392
- ساعت
- 13:28
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه