طاقتم را طاق کرد
باز هستی ، طاقتم را طاق کرد
دفتر صبر مرا ، اوراق کرد
یادم آمد خلوتی خالی ز غیر
پیری اندر صدر آن ، یادش به خیر
خم صفت ، صافی دل و روشن ضمیر
خضر وش ، گمگشتگان را دستگیر
مرمرا از حال خویش افزوده حال
خواب بود این می ندانم یا خیال؟
هشت بر زانو، سر تسلیم من
خواست تا سری کند تعلیم من
پس لب گوهر فشان آورد پیش
پیشتر بردم دو گوش هوش خویش
از دم آن مقبل صاحب نظر
گشتم از شور شهیدان با خبر
عالمی دیدم از ازین عالم برون
عاشقانی سرخ رو یکسر ز خون
دست بر دامان واجب ، بر زده
خود ز امکان خیمه بالاتر زده
گرد آن شمع هدی از هر کنار
پر زنان و پر فشان ، پروانه وار
ترسم از این بیشتر، شرحی دهم
تار تن را نطق بشکافد ز هم
زانکه در گوش من آن والا نژاد
گفت ، امّـا رخصت گفتن نداد
- شنبه
- 5
- آذر
- 1390
- ساعت
- 9:9
- نوشته شده توسط
- مهدی نعمت نژاد
ارسال دیدگاه