با سر انگشت دو تا دست بیا حلقه بساز
تازه این می شود اندازه ی دور کمرش
تنگ کن حلقه ی دستان خودت را حالا
این شود گردن او... آخ چه آمد به سرش!
از ترک خوردن لب هاش حرم ریخت به هم
تا که آرام شود دست به دستش کردند
هرکسی بوسه بر آن گونه ی بی تاب گذاشت
آخر کار رساندند به دست پدرش
آفتاب آمده بالا و نفس گیر شده
پوست نازک او زیر عبا می سوزد
گریه دارد ولی از زور عطش هیچ صدا
نمی آید دگر از داغی آه جگرش
ای فرات از لب تفتیده خجالت نکشی!
ماهی بی رمق آورده دم ساحل تو
پدر او چه کند جای دو تا قطره ی آب
تا که راضی شوی این بار به درد ضررش
"یک نفر نیست بیاید که به دستش بدهم"
تا به او آب دهد گرچه ندارد سودی
پدرش گفت ولی هیچکس آماده نشد
خم به ابروش نیامد احدی دور و برش
حرف جانسوز پدر کرده اثر انگاری
یک نفر با عجله آمده زانو زده است
یک نفر آمده تا آب که نه! پاره کند
حلق را با همه ی تیزی تیر سه پرش
باز هم با سر انگشت بیا حلقه بساز
تازه این می شود اندازه ی دور کمرش
تنگ کن حلقه ی دستان خودت را حالا
این شود گردن او... آخ چه آمد به سرش
خوب سیراب که شد غنچه ی لب ها وا شد
طرح لبخند سراغ لب سرخش آمد
سرش افتاد سر دوش پدر پس چه کند
برود یا نرود سمت حرم بی پسرش
قبر آماده شده تیر به هر زحمت و درد
آمد از پیچ و خم حنجره ی او بیرون
پدرش خم شده تا خاک بریزد امّا...
شاعر : علیرضا لک
- دوشنبه
- 20
- آبان
- 1392
- ساعت
- 12:11
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
علیرضا لک
ارسال دیدگاه