خواهم نشست آینه سان در برابرت
تا بنگرم به چشم علی رزم آخرت
ای آفتاب بر سر سرنیزه ها بتاب
قرآن بخوان برای تسلای خواهرت
دشمن که حمله کرد به خیمه به خنده گفت:
زینب کجاست سید و سالار و سرورت؟
اینک به سوی خیمه ما می کنند رو
آن اسب های رد شده از روی پیکرت
با شعله های آتش و با تازیانه ها
تا تسلیت دهند به غم های دخترت
گویا نشسته مادرم اندر بهشت خلد
آغوش خود گشوده بر آن جسم بی سرت
بابا به اشک بر سر کوثر نشسته است
سیراب کرده حنجر خونین اصغرت
در قتلگاه بر سر دامن گرفته بود
آن جسم زخم خورده و مظلوم، مادرت
می خواستم بیایم و از زیر نیزه ها
پیدا کنم تو را و دهم جان برابرت
ناگه سه ساله دخترکی گریه کرد و گفت
عمه بیا که سوخت دلم سوخت دخترت
...
دشمن به سویم آمده با تازیانه اش
من می روم به شام به همراهی سرت
...
قرآن بخوان که وقت سفر یاری ام کنی
جانم فدای صوت خوش و خون حنجرت
شاعر : سید فاطمه نوری
- شنبه
- 25
- آبان
- 1392
- ساعت
- 6:4
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
سید فاطمه نوری
ارسال دیدگاه