از بس که پا به روی دهانت رها شده
بنگر که پشت خواهرت از غصه تا شده
بر روی صورتت چقدر چکمه می دود
در قتلگاه جشن و سروری به پا شده
امامه ات به دست سنان جلوه می کند
دشمن به غارت کفنت هم رضا شده
باید خدا مرا بکشد ای برادرم
حتی عصا زدن به سرت هم روا شده
هر کس که می رسد به تنت چنگ می زند
دیدم میان حلق شما نیزه جا شده
آخر خودت بگو که چه خاکی به سر کنم
حالا که شمر روی تنت بی حیا شده
دیدم نشسته خنجر خود پاک می کند
فهمیدم عاقبت سرت از تن جدا شده
شاعر : علی حسنی
- شنبه
- 25
- آبان
- 1392
- ساعت
- 6:55
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
علی حسنی
اباندخت