ای نجم شام حادثه جانم فدای تو
ناقابل ارچه در محک گرد پای تو
ترک فلک که دست به یغمای دیده هاست
خود ره نشین پرتوی نور سهای تو
چون پیش می روی به نظرگاه شاهدان
سرها بود که می رود اندر قفای تو
عاقل نظر به سوی رفائیل کی کند
تا شهره ی کرم شده دست شفای تو
شوری به پا شدست ز شیرینی لبت
نرخ نمک شکست ز ناز و ادای تو
زنجیر و تازیانه ی زلف از برای چیست
رامست خود به خود سگ کوی و سرای تو
روی سمندم از سر چوگان زلف توست
گوی سرم فتاده به دشت بلای تو
در کور آتش آهن دل چشم پر ز آب
در حسرت نمی اثر کیمیا تو
جای شگفتی است که با اسپه آمدی
این ها کجا و صید من بی بهای تو
آن مدعی که طعنه زند بی خبر بود
جن و ملک سیه به بر اندر عزای تو
هر شام آسمان شفق چشم رو کند
دامن پر از ستاره کند از برای تو
ناموس کردگار تماشا شدن نداشت
مردم چرا حیا نکنند از حیای تو
نان بهرت آورند و ندانند ماسوا
خود ریزه خوار سفره ی جود و سخای تو
آن کو همیشه بود پذیرای قامتت
مهمانی آمدست به بزم دنای تو
کاخی بر این خرابه ی دل پی فکنده ای
ایمن بود ز زلزله رکن بنای تو
این چامه را امین به تو تقدیم می کند
ای شهریار من صله خواهد ولای تو
شاعر : امین مقامی
- دوشنبه
- 7
- آذر
- 1390
- ساعت
- 8:31
- نوشته شده توسط
- امین مقامی
ارسال دیدگاه