تپش ِ نبض ِ جهان از ضربان افتاده
به رویِ خاک نه یک تن که جهان افتاده
دشت در بُهت فرو رفته و ساکت شده است
چرخ وامانده و از دور ِ زمان افتاده
یک طرف جسم که نه، سایهای از جسم علی
در کنارش پدری گریه کُنان افتاده
یک طرف پیکر بیجان و کمی آنسوتر
سپر و نیزه و شمشیر و کمان افتاده
برگریزانِ قدش طعنه به پاییز زده است
هر طرف پیکرش از بادِ خزان افتاده
گوهر سرخ نشسته به لب او خون است
که برون از صدفِ سرخ دهان افتاده
زیر پا له نشود شاخه اگر پیر افتاد
چه توان کرد زمانی که جوان افتاده؟
شاعر : محمد رسولی
- دوشنبه
- 27
- آبان
- 1392
- ساعت
- 7:26
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
محمد رسولی
ارسال دیدگاه