سالها وقتِ دعایِ سحرم خندیدند
درسیه چال به اشکِ بصرم خندیدند
سالها شد سپری در غل و زنجیر عدو
و به آزردگی بال و پرم خندیدند
روزها روزه ام و ناله کنان بهر حسین
بر لب خشک وبه چشمان ترم خندیدند
شد پذیرایی شان سیلی و دشنام و لگد
جای افطار به درد ِ کمرم خندیدند
مادرم فاطمه را چون که صدا میکردم
به جواب ِ نفس ِ نوحه گَرَم خندیدند
این نگهبان بخدا نسل و تَبار زَجر است
از همانها که به اطفال حرم خندیدند
خون دل خوردم از آن زخم زبانها همه عمر
دائما ً بر نفس شعله وَرم خندیدند
شکر حق گفتم و در خلوت با ربّ جَلیل
چهره بر خاک و بسوز جگرم خندیدند
تاکه آن زهر به جان کندن من خاتمه داد
شاد گشتند و همه دور و بَرم خندیدند
یاد کن با قلمت (میثمی) از غمهایم
چونکه بالایِ سر ِ مُحتضَرم خندیدند
شاعر : رسول میثمی
- دوشنبه
- 27
- آبان
- 1392
- ساعت
- 13:20
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
رسول میثمی
ارسال دیدگاه