دراين قفس چويادم زلانه مي آيد
سرشك ديده من دانه دانه مي آيد
دلم گرفته ازاين غم كه گوشه زندان
اجل به ديدنم حتي چرا (نمي آيد)
هميشه صحبت معصومه با رضا اين است
برادرم پدرم كي به خانه مي آيد
چوبيد لرزه فتد برتنم زبس سندي
پي اذيت من وحشيانه مي آيد
به روز بهر ملاقات مي روند همه
ولي به ديدن من اوشبانه مي آيد
برند شاخه گل هديه بهرزنداني
ندانم اوزچه با تازيانه مي آيد
شاعر : حسن حسینی
- دوشنبه
- 27
- آبان
- 1392
- ساعت
- 13:22
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسن حسینی
ارسال دیدگاه