مثل پیغمبری سر نیزه ، وه چه دل می بری سرنیزه
باز هم از نگات می ترسند ، تو خود حیدری سر نیزه
همه جا من سر تو را دیدم ، گاه دوری و گاه هم نزدیک
گاه پیش علیِّ اکبر و گاه ، در بر اصغری سرنیزه
چشم از روت بر نمی دارم ، از سر زخم خورده ات حتی
هر چه باشد برادرم هستی ،از همه برتری سرنیزه
چه نیازم به اینکه در این راه ، بنشینی بروی دامانم
گرچه بالانشینی اما باز ، در بر خواهری سرنیزه
بعدتو ای برادرم دیدی ، کعب نی ها مرا نشان کردند
خواهرت که شبیه محتضر است ، تو بگو بهتری سرنیزه؟
تاسرنیزه ماه را دیدم ، یاداشک ستاره افتادم
گفتم عباس جان کجارفتی؟ ، رفتی آب آوری سرنیزه؟
اکبر وقاسم وحبیب وزهیر ، چقدر دور تو ستاره پُراست
ساقی ات هم که هست ، کی گفته که تو بی یاوری سر نیزه
خطبه خوانی بپای من اما ، از کنارم تکان نخور باشد؟
تو که باشی دگر نمی ترسم ، سایه این سری سر نیزه
شاعر : مهدی نظری
- پنج شنبه
- 30
- آبان
- 1392
- ساعت
- 7:0
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
مهدی نظری
ارسال دیدگاه