كوفه انگار كه نسبت به تو احساس نداشت
باغ ها
دوازده هزار نامه فقط از كوفه فرستادند
باغ ها ظرفیت عطر گل یاس نداشت
اصلاً حیف بود تو بیای كوفه آقا
ریشه ی
همه ی حرف های ما چند بعدی است،هم مال امروز،هم مال اونروز
ریشه ی غفلت كوفه به كجاها نكشید
كه سفیر پسر فاطمه را پاس نداشت
كوفه از بس كه نگاهش به حرام عادت كرد
یعنی سینه زن،اگه هی به نگاه به نامحرم ،زن های بی حجاب بكنی،خطر داره برا دلت،اول كار اشكت رو میگیرند،هرچی هم من و دیگران بخونیم ،مات میشینی دلت میسوزه،اما این سنگ كه تو چشمته، نمیذاره گریه كنی
كوفه از پس كه نگاهش به حرام عادت كرد
چشم دیدار تو مسلم و عباس نداشت
حسین......
یادشان نیست تو را بس كه نمك نشناسند
اومدند در خونه ی حسین،بعد از امر امیرالمؤمنین ،آقا دعا كن بارون نمیآد،قحطی مارو داره میكشه،زن و بچه مون دارن از تشنگی میمیرند،آقاجانم،حضرت دعا كرد،شنیدید،این حرف مال شب هفتمه،دعا كرد بارون اومد،بركه هاشون پر شد،همه خوشحال شدند،آقا جان تلافی میكنیم،ای نامرد مردم،بی درد مردم
یادشان نیست تو را بس كه نمك نشناسند
گویی این شهر جفا عاطفه بشناس نداشت
آشنا با تو كسی بود ولی بود ولی
جز دل حانی و طوئه دل حساس نداشت
امت نامه پران با تشری برگشتند
نامه نوشتند اما نامه پرون بودند
زره ای صدق و ثبات قدمی ناس نداشت
با تو دلهاست ولی بر تو زبان شمشیر
كوفه جز تیر و سنان دكه ی اجناس نداشت
پایتختی كه در آن عدل علی میزان بود
هیچ در ظلم ستم بهر تو وسواس نداشت
به رجز خوانی من مرد و زنش خندیدند
هی گفتم من مسلمم،نایب حسینم،هو كردن
به رجز خوانی من مرد و زنش خندیدند
نایبت چاره ای از خنده ی خناس نداشت
دست من بسته شد و دست جسارت وا شد
كوفی انگار دگر غیرت و احساس نداشت
داره با خدا مناجات میكنه،گریه میكنه،آخه تو كوچه های كوفه،دویست سرباز دارن باهاش میجنگند،دوباره كمك خواستند،ابن زیاد داد زد،فحش داد به اون سردارش،كه داشت میجنگید،گفت:مگه چیكار میكنی،یه نفره نمیتونی دستگیرش كنی،گفت : اینها از بنی هاشم اند،مگه مارو به سمت،بقّال های كوفه فرستادی، این مسلم ِ،فریبش دادند،امان نامه گرفتند از ابن زیاد،دادن دست آقا،همچین كه دادن دستش و خوند،دید اصلاً اینقدر امان نامه قوی است،میتونه بره به حسینش برسه،میتونه بره،دست از شمشیر كه برداشت،دستاش رو بستند،حالاهركی میرسه یه شمشیر بهش میزنه،لبش شكافته شد،دندوناش شكسته شد،آب آوردن روزه اش رو باز كنه،دندونهای ثنایاش افتاد،خون آب رو مضاف كرد،آب رو برگردوند،به خودش گفت:من باید تشنه بمیرم،مثل اربابم حسین،آی حسین....
- شنبه
- 9
- آذر
- 1392
- ساعت
- 11:41
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه