اشاره هاي سرت را درست فهميدم
ولي نمي شود از نيزه چشم بردارم
چه قدر آرزويم هست جاي اين تاول
سر تو را به روي پاي خويش بگذارم
اگر به دست من آيد سر شكسته تو
به زخم هاي رخت چند بوسه مي كارم
ز بسكه ضربه به پهلوي من اصابت كرد
رمق نمانده به جانم ز درد بيزارم
به عضو عضو تنم باغ لاله روئيده
وَ بر كبودي رويم ستاره مي بارم
بلند مي شوم اما دوباره مي اُفتم
سه سال دارم و بايد عصا شود يارم
گمان كنم كه نمانده براي من چاره
جز اينكه رأس تو را دست نيزه بسپارم
شاعر : رضا باقریان
- دوشنبه
- 11
- آذر
- 1392
- ساعت
- 4:40
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
رضا باقریان
ارسال دیدگاه