• جمعه 21 اردیبهشت 03

 وحید قاسمی

شعر شهادت حضرت رقیه(س) -( قافله رفته بود و من بيهوش )

1569
1

قافله رفته بود و من بيهوش
 روي شن زارهاي تفتيده
 ماه با هر ستاره اي مي گفت:
 بي صدا باش! تازه خوابيده
**
 قافله رفته بود و در خوابم
عطر شهر مدينه پيچيده
خواب ديدم پدر ز باغ فدك
سيب سرخي براي من چيده
**
قافله رفته بود و من بي جان
 پشت يك بوته خار خشكيده
 بر وجودم سياهي صحرا
بذر ترس و هراس پاشيده
**
قافله رفته بود و من تنها
مضطرب، ناتوان ز فريادي
 ماه گفت:اي رقيه چيزي نيست
خواب بودي ز ناقه افتادي
**
قافله رفته بود و دلتنگي
 قلب من را دوباره رنجانده
 باد در گوش ماه ديدم گفت:
 طفلكي باز هم كه جامانده
**
قافله رفته بود و تاول ها
مانعي در دويدنم بودند
خستگي،تشنگي،تب بالا
سد راه رسيدنم بودند
**
قافله رفته بود و مي ديدم
 مي رسد يك غريبه از آن دور
 ديدمش-سايه اي هلالي شكل-
 چهره اش محو هاله ای از نور
**
ازنفس هاي تند و بي وقفه
وحشت و اضطراب حاكي بود
ديدم او را زني كه تنها بود
چادرش مثل عمه خاكي بود
**
بغض راه گلوي من را بست
 گفتمش من يتيم و تنهايم
 بغض زن زودتر شكست و گفت:
 دخترم،مادر تو زهرايم

شاعر : وحید قاسمی

  • دوشنبه
  • 11
  • آذر
  • 1392
  • ساعت
  • 5:15
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران