گلی به دست تو دیدیم و کوله ای بر دوش
هنوز مانده سخن های آخرت در گوش
و کفش های تو را مادرت چه محکم بست
نیامدید چرا کفش های خاکی پوش؟
چه رودها که به پشت سرت گریسته شد
و خشک شد دلمان ای سوار ابر فروش!
و دفتر غزلم نذر غیرتت ای مرد!
که از هجوم کلاغان رسیده بود به جوش
در آن شبی که تو رفتی تمام شهر شنید
که خواند ساقی کوثر: بیا عزیز و بنوش!
ببین برای تو امشب کلاه می بافم
به یاد کودکی ام، مهربان بیا و بپوش
به خاک جبهه قسم خورده ام که می آیی
و عشق گفته بزرگ است این قسم! خاموش!
و از تمام تو ای بیکران، برایم ماند
کلاه پشمی بی سر... و کوله ای بی دوش
- دوشنبه
- 11
- آذر
- 1392
- ساعت
- 16:44
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه