تو خود دریای بارانی، تو اقیانوس بی پایان
کجا دریا برای قطره ی آبی می شود عطشان؟!
عدالت بود شوقِ تو، عطش های تو نور حق
فرات از تشنگی هر دم تو را سر می کشید از جان
خیال باطلِ پستی ست این که آب را بستند
وَ تو با کودکانِ نیمه جانت در پس میدان
تو خود دریای بارانی، تو اقیانوس بی پایان
کجا دریا برای قطره آبی می شود عطشان؟!
به روی "خویشتن" بستند آبِ عدل و پاکی را
گلویِ باطلِ "خود" را دریدند این سیه رویان
خدا آورده بود او را که عدلش پرده بردارد
نفهمیدند نا مردان... نفهمیدند نا اهلان...
زبانم بعدِ تو بعد از نبودت لال می ماند...
شاعر : فاطمه صمدی
- سه شنبه
- 26
- آذر
- 1392
- ساعت
- 6:3
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
فاطمه صمدی
ارسال دیدگاه