آمدم از سفر و جز غمم احوال نبود
این چهل روز کم از غصه ی چل سال نبود
با سرت بودم و فکر بدن ات می کُشتم
کاش آنروز نمی دیدم و پامال نبود
دم دروازه ی ساعات عجب بزمی بود
کاشکی دور و برم اینهمه جنجال نبود
پیر شد زینبت از بس به سرت سنگ زدند
ورنه این خواهرت آنقدر کهنسال نبود
چوب را زد به لبت یاد لبت افتادم
هیچ کس فکر من و گریه اطفال نبود
خیره شد سمت سکینه ، نفس ام بند آمد
این یکی فکر بدی داشت....نه خلخال نبود..
خسته ات می کنم اما ز سفر برگشتم
چه بگویم خبر از زینب و اجلال نبود
جای شکر است که برگشتم و دیدم امروز
بدن کوفته ات گوشه گودال نبود
شاعر : مهدی صفی یاری
- سه شنبه
- 26
- آذر
- 1392
- ساعت
- 16:15
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
مهدی صفی یاری
ارسال دیدگاه