عاقبت آمدم پس از عمری
به مزارت نه بر مزار خودم
آمدم های های گریه کنم
به دل خون و داغدار خودم
***
چند وقتی ست بغض سنگینی
به گلویم نشسته، میبینی؟
کار خود را فراق با من کرد
کمرم را شکسته میبینی؟
***
شانه های ضعیف طفلانت
خواهرت را کشان کشان آورد
هرکه اینجا رسیده سوغاتی
سر و رویی پر از نشان آورد
***
شرح این راه را یتیمانت
با زبان اشاره می گویند
با لبی زخم خورده، چاک و کبود
با تنی پاره پاره می گویند
***
شام با من چه کرده، میبینی؟
روی پیشانی ام پر از چین است
بعد از این ضجه ای نمیشنوم
گوشم از تازیانه سنگین است
***
با اشاره رباب می گوید
هیچ داغی شبیه این غم نیست
بین گهواره نه ببین زینب
کودکم بین قبر خود هم نیست
***
از سرت بی خبر نبودم که
هر شبی دست این و آن دیدم
با کمی لخت خون عقیقت را
من به انگشت ساربان دیدم
***
بود بر گیسوان تو جای
پنجه ی چندتا زنا زاده
زود فهمیدم از محاسن تو
که سرت در تنور افتاده
***
کاش میشد که بوریا بودم
تا نگه دارمت همیشه تو را
کاش میشد که بوسه ای بزنم
باز حلقوم ریش ریش تو را
***
اربعینی گذشته اما باز
نیزه هاشان هنوز در خاک است
لخته خون های خشک بر تیر است
تیغ های شکسته بر خاک است
***
یاد عصری که دیدمت اینجا
بعد غارت عجیب میخندند
حرف سوغات بود و با عجله
از تنت تکه تکه می کندند
***
پای من جان نداشت تا آیند
بی اثر بود هرچه کوشیدم
از سر شیب تند گودالت
تا کنار تن تو غلطیدم
***
سر عمامه و عبایت نه
بود دعوا برای پیرهنت
دست هایم برید وقتی که
تیغ ها را کشیدم از بدنت
شاعر : حسن لطفی
- سه شنبه
- 3
- دی
- 1392
- ساعت
- 16:24
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه