از داغ زهر پیکرم آتش گرفته است
گویی تمام بسترم آتش گرفته است
تر میکند لبان مرا کودکم ولی
از تشنگی , لب ترم آتش گرفته است
پا میکشم به خاک و نفس میزنم که شهر
از آه آهِ آخرم آتش گرفته است
حالا کبوتران به غمم گریه میکنند
از بال و پر زدن , پَرم آتش گرفته است
امشب تمام حجره ی من کر بلا شده
یک جرعه آب , حنجرم آتش گرفته است
امشب دوباره خیمه ی آتش گرفته را
میبینم و سراسرم آتش گرفته است
سر ها به روی نیزه و سرنیزه ها به تن
یک دشت در برابرم آتش گرفته است
فریاد دختری ز دل خیمه میرسد
عمه کمک که معجرم آتش گرفته است
شاعر : حسن لطفی
- پنج شنبه
- 5
- دی
- 1392
- ساعت
- 5:0
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه