ای مرحمی که بر جگرم شعله ور شدی
سوزاندی ام چنان و چنینن کارگر شدی
عمری به انتظار نشاندی مرا ولی
شادم که لااقل تو زمن باخبر شدی
بگذار تا که با تو بگویم حدیث خویش
شاید دلِ گرفته ام آرام تر شود
می خواستم که عقده گشایم ز دل ولی
ترسم که شعله های تو هم بی اثر شود
آن سان غریب مانده ام اینجا که طعنه ها
تنها تسلی ام همه ایام می دهند
اما هزار شکر سلام و جواب هست
بر سلام من همه دشنام می دهند
عمریست لب گزیده ام وگریه کرده ام
جایی که هیچ گریه برایم نمی کنند
عمریست خواب خوش به دو چشمم نیامده
کابوس های کوچه رهایم نمی کنند
یارب نسیب هیچ غریبی دگر مکن
دردی که گیسوان حسن را سپید کرد
با صد امید حامی مادر شدم ولی
سیلی زنی امید مرا نا امید کرد
ای کاش جان دهم که ببینم به راه خویش
آن را که دردهای مرا زنده می کند
انگار دشنه بر جگرم سخت می زند
وقتی مغیره بر نظرم خنده می کند
شاعر : حسن لطفی
- پنج شنبه
- 5
- دی
- 1392
- ساعت
- 5:23
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه