گویا شب شعر است و ، در خواب نمی گنجم
خورشید غمینم در ، مهتاب نمی گنجم
من دلزده از اشکم ، دیدار تو را خواهم
در کاسه ی چشم خویش ، با آب نمی گنجم
من بی ادبم بگذار ، مهر از دو لبت گیرم
امشب بخدا در این ، آداب نمی گنجم
بسته به نیاز خود ، سائل ز تو می گیرد
در زمره ی سائل ها ، ارباب نمی گنجم
تا عرش خدا تا عشق ، ره می روی و همراه
من را ببر آقا در ، محراب نمی گنجم
شاعر : جعفر ابوالفتحی
- دوشنبه
- 16
- دی
- 1392
- ساعت
- 6:36
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
جعفر ابوالفتحی
ارسال دیدگاه