استکان زمان ترک برداشت، شعر و شور و شراب مدغم شد
تکّه های شکسته ی خورشید، در دل آسمان، منظّم شد
کعبه چون کشتی نجات زمین، رو به دریای پا به ماه آمد
کودکی را کشید در آغوش، که نگاهش حدود عالم شد
شانه هایش: دو کوه بی پایان، سینه اش: رودخانه ای جوشان
دست هایش به آسمان پل زد، پایه های بهشت محکم شد
شهر، طاقت نداشت گامش را، تیغ بُرّنده ی کلامش را
بغض، فولاد آبدیده شد و... خنجر خشم ابن ملجم شد
بال بال فرشته ها پر کرد، حجم آرام کوچه ها را بعد...
صبح محراب، در رکوعی سرخ، پیش پای تبسّمش خم شد
مسجد کوفه ماند و داغی تلخ، ماه افتاد در محاقی تلخ
رفت بر سجده بیست و هشت صفر، یا نه... ظهر ده مُحرّم شد
بیست و یک مرغ سر بریده نشست، روی دیوار خاکی رمضان
بند از پای نور وا کردند، فرصت پر زدن فراهم شد
از هوای گرفته ی چشمش ، بوی تب دار کوچ می آمد
صورت نیلی پرستویی، کنج سجاده اش مُجسّم شد
شاعر : حسنا محمدزاده
- سه شنبه
- 24
- دی
- 1392
- ساعت
- 14:57
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسنا محمدزاده
ارسال دیدگاه