آواره بیرون می روم با سایه ای تنها
شاید تو آنجایی میان شهر آدم ها
در آن طرف شهری ست با جغرافیای بیست
آنجا به غیر از عشق بی شک ماجرایی نیست
من این طرف در مرکز یک شهر خاموشم
پس کوچه هایش را در این دفتر نمی پوشم
ها می کنم دستان سردم را که خشکیده ست
انگار قندیل از نگاه شهر باریده ست
این جمعه ها ی ساکت و تعطیل، کمرنگ ست
در ندبه ها فرصت برای حرف ها تنگ ست
حالا دعاهای زمین عصیان تکرار ست
طرز نگاه آدمک ها گنگ و آوار ست
در کوچه ها مانده ست ردی از نگاهی خیس
شاید خیابان می رود سمت گناهی خیس
فرم مداد قرمزم خاکستری رنگ ست
یک روزنامه داد زد هر روزمان جنگ ست
هر روز می گردم پی شهری که آنجایی
شهری که نان می داد در سرمشق، بابایی
شهری که دارایش انار سرخ را می کاشت
تصمیم کبری زیر باران گفتنی ها داشت
شاعر : اکرم بهرامچی
- چهارشنبه
- 25
- دی
- 1392
- ساعت
- 7:10
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
اکرم بهرامچی
ارسال دیدگاه