بالا که برد دشمن دون تازیانه را
گم کردی ای کنیز خدا راه خانه را
وقتی که رفت دست علی بین ریسمان
آتش زدند قلب تو و آشیانه را
حیدر بهانه ای است که بستر نشین شوی
بیرون کشیده اند ز خانه بهانه را
افتاد روی خاک، اگر گوشواره ات
باید حسن به خانه برد دانه دانه را
قنفذ برای اینکه تو را پرپرت کند
اول نشانه رفت رخ و کتف و شانه را
پیش حسن کسی که غرور تو را شکست
می زد به پهلویت لگدی عامدانه را
سیلی به تو زدند، حسن داد می کشید
در خاک برد زندگیِ جاودانه را
وقتی که دید بازوی تو زینب این بگفت
بیخود نبود مادرم انداخت شانه را
رفتی و قبر مخفیِ تو بی نشانه ماند
در گور برد دشمنت از تو نشانه را
شاعر : رضا باقریان
- شنبه
- 5
- بهمن
- 1392
- ساعت
- 11:48
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
رضا باقریان
ارسال دیدگاه