• سه شنبه 15 آبان 03


ماجرای کوچه

1154
1

مجلس هشتم:
ماجرای کوچه

در سینه دلم هوای مولا کرده
عمریست هوای گل طاها کرده
بازآ ز سفر ببین که این دل، مولا
بد جور هوای قبر زهرا کرده!
آقا جان چقدر دوری شما رو تحمل کنم، دیگه طاقت دوری شما رو ندارم، آقا اینقدر اومدن شما دیر شده که همه ی مردم حتی خود همین شیعه های به ظاهر متمدن می گن : ‌اگه این امام زمان شما!  می خواست بیاد تا حالا باید می اومد. آقا جانم یابن الحسن پسر فاطمه.
آقا آیینه ی دل من از بس که گناه کردم خاک آلود و سیاه شده باید شما بیای و این آلودگی ها رو از دلم پاک کنی . آقا جان بیا و به این جدایی پایان بده.
بیا آیینه ی دل پاک گردان
زلال از خاک و از خاشاک گردان
بیا و پیکر این نوکرت را
کنار قبر زهرا خاک گردان
آقا بیا و قبر بدون شمع و چراغ مادرت رو به ما نشن بده و بعد توی مدینه بدن اون دو نانجیب رو از خاک بیرون بیار و دادخواهی مادرت رو بکن.
شیخ مفید در یک حدیث بلند ، ماجرای کوچه را چنین نقل می کند :
ابوبکر کاغذی طلبید و ردّ فدک را در آن نوشت و به فاطمه (س) داد ، حضرت فاطمه (س) با گرفتن سند ، از نزد ابوبکر بیرون آمد ؛ ولی در راه عمر با او ملاقات کرد و از جریان نامه پرسید . فاطمه (س) فرمود : این نامه ، سند ردّ فدک است که ابوبکر برایم نوشته است ، عمر گفت : آنرا به من بده ، فاطمه (س) امتناع ورزید ،عمر با لگد به سینه و پهلوی فاطمه (س) زد به طوری که محسن فرزندش سقط شد. و چنان سیلی به صورت آن بانو زد که گوشواره اش شکست . سپس سند را گرفت و پاره کرد ؛ و همین خشونت باعث شد که فاطمه (س) بستری گردید و بعد از ۷۵ روز بیماری ازدنیا رفت  .اینجا توی مدینه فاطمه ۱۸ سالش بود که از دشمن سیلی خورد اما کربلا یه دختر سه ساله که صورتش از گل نازکتره از سیلی دشمن گوشواره از گوشش پاره می شه و با باباش درد دل می کنه، می گه:
غمم بی حد و دردم بی شماره
تنم زخمی لباسم پاره پاره
ز دست سیلی سنگین شامی
نه گوشی دارم و نه گوشواره
بابا عمه می گفت که من شبیه مادرت شدم مگه مادرت هم مثل من سیلی خورده بود، مگه مادرت مثل من قدش خم شده بود مگه...

چون بر او خصم خورده ی دین راه گرفت
بانگ برداشت موذّن که خدا ! ماه گرفت

کائنات است از این واقعه در جوش و خروش
که کشیدن نتوان بار چنین درد به دوش

ما سوا رفته  فرو  یکسره در بُهت  و سکوت
تا چه آید به سر عالم مُلک و ملکوت

رزق را کرده دریغ از همه کس میکائیل
عن قریب است که در صور دمد اسرافیل

چشم هستی نگران است که این واقعه چیست
و آن که دامن زده بر آتش این فاجعه کیست

مو  پریش  آسیه  از  خاک  برون  آمده  است
به گمانش که دمِ « کُن فیکون» آمده است

مریم  از خاک  سراسیمه  سر آورده  برون
شسته با اشک ز رخساره ی خود گرد قرون

کآتش فتنه و آشوب دریغا تیزست
مگر این لحظه همان لحظه ی رستاخیزست

این خدیجه ست که فریاد زنان می آید
مو کَنان مویه کُنان ، دل نگران می آید
 
کز چه رو رشته ی ایجاد زهم بگسسته ست
نکند قائمه ی عرش خدا بشکسته ست ؟!

کیست در پشت در ای فضّه که جبریل امین
دوخته دیده ی حیرت زده ی خود به زمین؟

خانه ی کیست که در آتش کین می سوزد
نکند کعبه ی ارباب یقین می سوزد

روز همچون شبِ مُظلَم به نظر می آید
عمر هستی مگر امروز به سر می آید

پاسخ این همه پرسش ز درِ سوخته پرس
از درِ سوخته ی لب ز سخن دوخته پرس

گرچه چون سوختگان مهر سکوتش به لب ست
لیکن از فرط برافروختگی ملتهب است

می توان یافت از آن شعله که بر خرمن اوست
که چه ها آمده از دست ستم بر سر دوست

این همان سینه ی سیناست که در وادی طور
صد چو موسی «ارنی» گو نپذیرد به حضور

این همان طور تجلی ست که هنگام شهود
بر رخ عارف سالک درِ اشراق گشود

حیف و صد حیف که این آینه را بشکستند
درِ اشراق و تجلی به رخ ما بستند

کاش آندم که عدو مرکب کین را می راند
نبض هستی به همان دم ز تپیدن می ماند

نوبت دبدبه ی دشمن بد اختر بود
که عدو دایه ی دلسوز تر از مادر بود
(استاد مجاهدی «پروانه»)
******
هوای سفر (نوحه)
خیلی دل تنگه، یه آیینه ست که با آلاله هم رنگه
توی کوچه، اسیر دستای سنگه، هراسونه
اون پرستویی که به جز هوای سفر نداره
بعد از اتفاق تو کوچه ها بال و پر نداره
مادر سادات، بارونیه نگاهت اکثر اوقات
گرفته زخم بستر خوابو از چشات، دلت خونه
دم به دم تمام دقایقت بوی غم می گیره
بس که نیلیه چشم عاشقت زینبیت می میره
« یوسف رحیمی»

  • شنبه
  • 26
  • بهمن
  • 1392
  • ساعت
  • 17:11
  • نوشته شده توسط
  • سید محسن احمدزاده صفار

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران