• سه شنبه 15 آبان 03

 قاسم صرافان

شعر مثنوی حضرت علی(ع) -( اشک می بارید از چشمان سلمان مثل ابر )

3697

 اشک می بارید از چشمان سلمان مثل ابر
گفت من یک قطره ام پیش تو ای دریای صبر!
ای خوشا «اللهُ نور»ی که توئی پروانه اش
خوش به حالش که تو دنیا آمدی در خانه اش
همچنان از طرح آن روزم پشیمانم هنوز
آن همه خندق چرا کندیم؟ حیرانم هنوز
در سپاه ما مگر آن روز شیر حق نبود
حاجتی دیگر به حفر آن همه خندق نبود
خویش را در کام شیر انداخت او با پای خود
تا پرید این سو و جولان داد «عمرو عبدِوُد»
هی رجز می‌خوانَد و هی بی قراری می کنی
وای از آن ساعت که تو قصد شکاری می کنی
«لا فتی»! پیش آمدی «لا سیف» در دستان تو
گفت احمد: نه، ولی نه از هراس جان تو
گفت نه، تا دیگری با «عمرو» رو در رو شود
گفت نه، تا دست آن پر ادّعاها رو شود
دیدمت شیر جوان! تا ‌آمدی غرّان ز رَه
گفتی: اِنّی فارِسٌ، سَمَّیتُ اُمّی حیدَرَه
عمرو! آن «هل من مبارز» شد صدای آخرت
خوب می بینم که می چرخد اجل دور سرت
گیرم از جنگاوران بر تو کسی غالب نبود
اسم آنها که علی ابن ابی طالب نبود
در زمین با هر که جنگیدی تو بردی پهلوان!
دور دور ماست دیگر، ما یلان آسمان
قلب حق در سینه ی من در پس این جوشن ست
جنگ با «قهار» تکلیفش از اول روشن ست
 آمدم تا جان بگیرم یا که از جان بگذرم
آمدم با ضربتی از جن و انسان بگذرم
روز خندق را همان روز الستم می کنی
خون فرقم را تو می ریزی و مستم می کنی
فرق من باز و سپر باز و دهان تیغ باز
با سه لب، لبیک می‌گویم در این راز و نیاز
باده مست و باده نوشان مست و ساقی مست مست
مست می‌چرخد به دورش عالمی ساغر به دست
پس «الا یا ایها الساقی ادر کاساً» عظیم
تیغ را برگیر، بسم الله رحمن الرحیم
برق هیبت در نگاهت چشم او را خیره کرد
ناگهان گردی به پا شد که هوا را تیره کرد
تا به راه انداختی آن گردباد حیدری
عمرو جای جنگ شد مبهوت آن جنگاوری
دم به دم چرخیدی و چرخاندی آن تیغ دو دم
هم چپ و هم راست بودی، پلک تا می زد به هم
در زمین با لرزه‌ی گامت قیامت می کنی
«یا قسیم النار والجنت»! چه قسمت می کنی؟
می زنی شمشیر هم چون آذرخشی مرگ بار
نه، نمی فهمد زبانی عمرو، الا ذوالفقار
تیغ با آن وزن در دستان تو مثل پرست
پر درآورده ست، حق دارد، به دست حیدرست
یک نفس بر عمرو می تازی و او درمانده‌ است
تیغ هم مثل سپر در دست دیگر مانده است
هر چه دارد در دفاع از جان خود رو می کند
پیش تو شیر قدیمی کار آهو می کند
باورش می شد اگر رزم تو در بدر و اُحُد
پیش تیغت وا نمی ماند این چنین در کار خود
گفت با خود بی رقیبم چون که دیگر حمزه نیست
او نمی دانست سیف الله بعد از این علی‌ ست
باورش شد پنجه ها وقتی اسیر شیر بود
باورش شد قدرت بازویت امّا دیر بود
تیغ برّان بود، امّا تیغِ ایمان را زدی
پای او نه پایه های کفر و عصیان را زدی
نقشه ی اهل تکاثر باز نقشی شد بر آب
شَر به خاک افتاد و سر خم کرد پیش بوتراب
آمدی چون عید نو تا قفل زندان بشکنی
دیو مردم خوار را چنگال و دندان بشکنی
پای آن دیو سیه از روی زانو شد دو نیم
چیست پا، وقتی نیاید در صراط المستقیم؟
مثل بت آن کوه آهن بر زمین افتاده بود
کفر بر پای امیر المومنین افتاده بود
عمرو!، عُمرت غرورت از کفت بیرون کشید
عبدِ «وَد» بودی و عبد «رَب» تو را در خون کشید
خویش را بر باد با دستان خود دادی چرا؟
عمرو! ـ چشمت کورـ با حیدر در افتادی چرا؟
عرش هم تکبیر گفت از شور پیکارت علی!
عقل انگشتش به لب، وامانده در کارت علی!
در دلم توفان اسرار تو دامن می کشد
وای اگر گویم، ابوذر تیغ بر من می کشد
آن که پیش ضربتش اعمال ما فانی ست کیست؟
آن که می داند در این عالم که حیدر کیست، کیست؟
من کم آوردم، ببین لبریز شد دریای من
باز هم با چاه رازت را بگو مولای من
 

شاعر : قاسم صرافان

  • دوشنبه
  • 28
  • بهمن
  • 1392
  • ساعت
  • 6:56
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران