نیمه شب بین شهر می رفت و، لحظه ها مثل خواب و رؤیا بود
چه غریبانه راه می آمد، بی حریم و چقدر تنها بود
بین آن های و هوی ساکت شهر، نفسش بند آمد و ناگاه
«بین دیوار و در به هوش آمد»، توی کوچه چقدر غوغا بود
یاد آن ساعتی که با ناله، می شنید از زبان آهوها
شیر در بند گرگ ها بود و، همه ی شهر در تماشا بود
واژه های غریب در شعرش، واژه هایی غریب در ناله
تازیانه، طناب، مسمار و... واژه هایش فقط همین ها بود
بعد آن ساعتی که در ذهنش، همه ی ماجرا مجسّم شد
درد دل های چاه دیدن داشت، گفتگویش چقدر شیوا بود
با تمام غمی که در سر داشت، با تمام مصیبت دیروز
فکر یک ماجرا عذابش داد، فکر فردا و داغ فردا بود
دم آخر کنار آب فرات، لحظه ای چشم خونی اش وا شد
وَ در آن حالت پریشانش، ناله اش ذکر وای زهرا بود
شاعر : حمد جواد خراشادیزاده
- دوشنبه
- 28
- بهمن
- 1392
- ساعت
- 7:12
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
محمد جواد خراشادی زاده
ارسال دیدگاه