تو را از پینه های دست هایت می شناسم من
منم در این حوالی، پینه بسته، قَدِّ یک اَرزَن
تو را حک کرده ام در ذهن خود، تا باورم باشی
در این دنیای ناباور، در این هنگامه ی آهن
بزرگی، استواری، بی کرانی، بی نهایت تر
تو اعجاز خداوندی، هزارانی ولی یک تن
همیشه در شب قدر آن قَدَر در ماه می چرخم
ببینی این منم، حتّی اگر اندازه ی سوزن
وَ پشت در بیایی نان بیاری با کمی خرما
نه نان و دانه ی خرما نه، یک لبخند، یک روزن
در اینجا آدمک ها بذر شیطان را نگهبانند
همیشه دام می کارند در ایمان مرد و زن
شبی ای کاش می خوردند تیغ ذوالفقارت را
همین هایی که می چرخند پیرامون اهریمن
تو را از عدل، از نهج البلاغه، از غدیری دور
تو را حس می کنم نزدیک تر مثل خدای من
تو را من دوست دارم منجی پس کوچه های درد
کمی ساده ولی قدِّ نگاهم واضح و روشن
- چهارشنبه
- 30
- بهمن
- 1392
- ساعت
- 7:8
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه