شد غروب و گرچه رفت از این شب تار آفتاب
می درخشد بر سر هر نیزه این بار آفتاب
دشت گرم ست و درون سینه می سوزد دلش
کاروان ست و شب و ماه و جلودار آفتاب
تیره بر تن کرده امشب گر چه از غم آسمان
تا سحر این بار بیدارست بیدار آفتاب!
نور را حتی دریغ از دشمنان خود نکرد
گرچه از آنها کشیده رنج بسیار آفتاب!
چشم ها و گوش های کاروان بر نیزه هاست
خطبه می خواند سر هر نیزه انگار آفتاب
نیزه این شاه شهیدان ست و خورشید خدا
آبرو داری کن و هرگز میازار آفتاب!
شاعر : علی اکبر لطفی
- شنبه
- 10
- اسفند
- 1392
- ساعت
- 8:3
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
علی اکبر لطفی
ارسال دیدگاه