گل پاییزی من برگ خزانت شده ام
خیز از خاک و ببین فاتحه خوانت شده ام
از سر صبح یتیمان همه به دنبال تواند
آه شرمنده از این گریه کنانت شده ام
رفتی و بعد خود انگشت نمایم کردی
بعد تو بی کس و بی تاب و توانت شده ام
سر شب خواست حسینت که بخوابد اما
گفت دلتنگِ کمی لقمه ی نانت شده ام
چادرت بر سر زینب چقدر می آید
حال با دختر تو فاتحه خوانت شده ام
مشتی از خاک به روی سر خود می ریزم
مُردم و آب از این بار امانت شده ام
در افتاده و دیوار سیاه و خونت
همه جا هست و پریشان نشانت شده ام
شاعر : حسن لطفی
- پنج شنبه
- 15
- اسفند
- 1392
- ساعت
- 4:7
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه