گذر قوم اراذل به مصلی افتاد
آتشی بر جگر حضرت مولا افتاد
یک نفر خنده کنان آمد و هیزم در دست
فکر آتش زدن خانه ی دریا افتاد
تا که گفتند برآنیم علی را ببریم
لرزه بر جان و تن دختر طاها افتاد
تا که گفتند علی فاطمه از جا برخواست
به مصاف جریان پشت در را افتاد
تا شنیدند همه هست علی پشت در است
بر در سوخته ای سیل لگد ها افتاد
تا که در از روی لولاش جدا شد،یک آن
چند تن روی در و در روی زهرا افتاد
ناله پیچید و علی دید و همه فهمیدند
میخ در بود که در دنده ی او جا افتاد
ناگهان دید علی را دست بسته میبرند
با همان حال ،پی حیدر تنها افتاد
چادر سوخته آنقدر نمی پوشاند
وای...در کوچه به مادر چه نظر ها افتاد...
ضربه بر فاطمه زد یا که به پشت حیدر...
قبل از حضرت زهرا خود مولا افتاد
به خودش آمد و پرسید: علی را بردند؟
خواست دنبال امامش رود...اما افتاد
همه ی آنچه که گفتم دم در زینب دید
دید مادر به زمین خورد و همانجا افتاد
شاعر : میثم میرزایی
- چهارشنبه
- 6
- فروردین
- 1393
- ساعت
- 5:23
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
میثم میرزایی
ارسال دیدگاه