هرکه بی دل نشود محرم جانان نشود
آنکه سرگشته یار است پریشان نشود
لقمه نان تو غلامان همه منا سازد
ورنه هر دلشده ای حضرت سلمان نشود
نه دلم ، دارو ندارم ز غم هجر تو سوخت
جز به دستان تو این سوخته درمان نشود
«جابر العظم کسیری» دل ما را دریاب
نقص این عمر به جز وصل تو جبران نشود
گنهم دیدی و یک بار به رویم نزدی
وای بر حال غلامی که پشیمان نشود
ترسم این است و بدانم که سرم می آید
من بمیرم شب هجران تو پایان نشود
عرضه ی عشق کنم محضرت ای محبوبم
سِرّ این غربت خود را ، ز چه عنوان نشود؟
بر تسلای دل هرچه غریب وطن است
هیچ ذکری به خدا ذکر «حسین جان» نشود
شاعر : قاسم نعمتی
- چهارشنبه
- 6
- فروردین
- 1393
- ساعت
- 6:8
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
قاسم نعمتی
ارسال دیدگاه