گفتم به ماه آسمون
من ديگه طاقت ندارم
كاشكي مي شد يه بار ديگه
سر روي زانوش بزارم
گفتم كه طاقت ندارم
بابام غريب تر بمونه
زانو بغل بگيره و
بشينه باز كنج خونه
باباي پهلوونمون
تو مدينه خورده زمين
باور ندارم ببينم
كه اون شده خونه نشين
صاحب ذوالفقاري كه
تيغ خدا تو دستشه
تو فكر بازوي كبود
همسر دلخسته شه
تموم شده روزايي كه
زندگي ما عالي بود
جاي مادر كنار اين
سفره ي نون خالي بود
باور نمي كنم يه روز
به گريه مبتلا مي شم
توي همين شهر نبي
از حسنم جدا مي شم
باور نمي كنم بايد
تو غم بابام بشينم
ميون محراب نماز
فرق شكسته ببينم
چيكار كنم مادر من
اگر به دادم نرسي
روزاي خوش تموم بشه
بياد زمان بي كسي
پيراهني كه جا گذاشتي
براي نور دوعين
يه روز مياد هديه بدم
بپوشه شاه عالمين
امان ز بي قراري
فاتح خيبر و حنين
پيراهن و مي بوسه و
فقط مي گه غريب حسين
غريب حسين غريب حسين
غريب حسين غريب حسين
شاعر : اصغر چرمی
- چهارشنبه
- 6
- فروردین
- 1393
- ساعت
- 6:59
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
اصغر چرمی
ارسال دیدگاه